پيداست بعد از اتمام بناي كاخ، معطل مانده است. نه در مقابل سرماي شب، حف ظي دارد و نه در مقابل آفتاب طاقت سوز روز، سرپناهي.
تنها در گوشه اي از آن، سقفي در حال فرو ريختن است كه جاي امني براي ماندن بچه ها نيست. وقتي يكي از كودكان با ديدن سقف، وحشت زده مي شود و به احتمال فرو ريختن آن اشاره مي كند، مأمور مي خندد و به ديگري مي گويد: «اين ها را نگاه كن! قرار است فردا همگي كشته شوند و امروز نگران فرو ريختن سقف اند؟»
طبيعي است اين كلام، ترس و وحشت بچه ها را بيشتر كند. اما حرف هاي امام تسلي و آرامششان مي بخشد: «عزيزانم! مطمئن باشيد ما كشته نخواهيم شد. ما به مدينه برمي گرديم.» دل هاي بچه ها به اميد آينده آرام مي گيرد. اما به هر حال خرابه، خرابه است و جاي زندگي كردن نيست.
چهره هايي كه آسمان هرگز رنگ رويشان را نديده است، بايد در هجوم سرماي شب بسوزند و در تابش مستقيم آفتابِ ظهر، پوست بيندازند. انگار كه لطيف ترين گل هاي گلخانه اي را به كويري ترين نقطه جهان، تبعيد كرده باشند.
تو هنوز زن ها و بچه ها را در خرابه جاي نداده اي، هنوز اشك هايشان را نَستُرده اي، هنوز آرامشان نكرده اي و هنوز گرد و غبار راه را از سر و رويشان نگرفته اي كه زني با ظرف غذا وارد خرابه مي شود. به تو سلام مي كند و ظرف غذا را پيش رويت مي نهد.
بوي غذاي گرم در فضاي خرابه مي پيچد و توجه كودكاني را كه مدت هاست جز گرسنگي نكشيده اند و جز نان خشك نچشيده اند، به خود جلب مي كند.
تو زن را دعا مي كني و ظرف غذا را پس مي زني و به زن مي گويي: «مگر نمي داني كه صدقه بر ما حرام است؟»
زن مي گويد: «به خدا قسم! اين صدقه نيست. نذري است بر عهده من كه هر غريب و اسيري را شامل مي شود».
تو مي پرسي: «اين چه عهد و نذري است؟!»
و او توضيح مي دهد: «در مدينه زندگي مي كرديم و من كودك بودم كه به بيماري لاعلاجي گرفتار شدم. پدر و مادرم، مرا به خانه فاطمه بنت رسول اللَّه بردند تا او و علي براي شفاي من دعا كنند. در اين هنگام پسري خوش سيما وارد خانه شد. او حسين فرزند آنان بود. علي عليه السلام او را صدا كرد و گفت: حسين جان! دستت را بر سر اين دختر قرار ده و شفاي او را از خدا بخواه.
حسين، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصله شفا يافتم. آن چنان كه تاكنون به هيچ بيماري مبتلا نشده ام. گردش روزگار، مرا از مدينه و آن خاندان دور كرد و در اطراف شام جاي داد. من از آن زمان نذر كرده ام كه براي سلامتي آقايم حسين، به اسيران و غريبان احسان كنم تا مگر جمال آن عزيز را دوباره ببينم.»
تو همين را كم داشتي زينب! كه از دل صيحه بكشي و پاره هاي جگرت را از ديدگانت فرو بريزي. و حالا اين سجاد است كه بايد تو را آرام كند و اين كودكانندكه بايد به دلداري تو بيايند.
در ميان ضجه ها و گريه هايت به زن مي گويي: «حاجت روا شدي زن! به وصال خود رسيدي. من زينبم؛ دختر فاطمه و علي و خواهر حسين و اين سر كه بالاي دارالاماره نصب شده، سر همان حسيني است كه تو به دنبالش مي گردي و اين كودكان، فرزندان حسين اند. نذرت تمام شد و كارت به انجام رسيد.»
زن نعره اي از جگر مي كشد و بي هوش بر زمين مي افتد. تو پيش پيكر نيمه جان او زانو مي زني و اشك هاي مداومت را بر سر و صورت او مي پاشي. زن به هوش مي آيد، گريه مي كند، زار مي زند، گيسوانش را مي كند، بر سر و صورت مي كوبد و دوباره از هوش مي رود. باز به هوش مي آيد. خود را بر خاك مي كشد، بر پاي كودكان بوسه مي زند خاك پايشان را به اشك چشم مي شويد و باز از هوش مي رود. آنچنانكه تو مجبور مي شوي دست از تعزيت خود برداري و به تيمار اين زن غريب بپردازي.
تو هنوز خود را باز نيافته اي و كودكان هنوز از تداعي اين خاطره جگرسوز فارغ نشده اند كه زني ديگر با كوزه آبي در دست وارد خرابه مي شود.
چهره اين زن، اما براي تو آشناست. او تو را به جا نمي آورد اما تو خوب او را به ياد مي آوري. چهره او از دوران كودكي ات به ياد مانده است. زماني كه به خانه مادرت زهرا مي آمد و در كارهاي مادرت، به او كمك مي كرد.
او دختر كوچك و دوست داشتني و شيريني را در خاطره اش دارد به نام زينب كه هر بار به خانه فاطمه مي رفته، سراپاي او را غرق بوسه مي كرده است و او را در آغوش مي گرفته و قلبش التيام مي يافته است. آنچنان كه تا سال ها كمك به كار خانه را بهانه مي كرده تا با محبوبِ كوچك خود، تجديد ديدار كند و از آغوش او وام التيام بگيرد.
او سرگشته زينب شده، اما حوادثي او را از مدينه دور كرده و دست نگاهش را از جمال زينب كوتاه ساخته است و براي اين كه خدا، عطش اشتياق او را به زلال وصال زينب فرو بنشاند، عهد كرده است كه عطش غريبان و اسيران و در راه ماندگان را فرو بنشاند.
او باور نمي كند كه تو زينبي! و چگونه ممكن است آن عقيله، آن دُردانه و عزيز كرده قوم و قبيله، اكنون ساكن خراب اي در شام شده باشد؟! چگونه ممكن است آن بانوي بانوان عالم، رخت اسيري بر تن كرده باشد؟! انگار او و نقل خاطرات او تنها كاري كه مي كند، مشتعل كردن آتش عزاي تو و بچه هاست... .
خرابه تا نيمه هاي شب، نه خرابه اي در كنار كاخ يزيد كه عزاخانه اي است در سوگ حسين و برادران و فرزندان حسين. بچه ها با گريه به خواب مي روند و تو مهيّاي نماز شب مي شوي. اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته اي كه صداي دختر سه ساله حسين به گريه بلند مي شود. گريه اي نه مثل هميشه؛ گريه اي وحشت زده؛ گريه اي به سان مار گزيده؛ گريه كسي كه تازه داغ ديده. ديگران به سراغش مي روند و در آغوشش مي گيرند و تو گمان مي كني كه اكنون آرام مي گيرد و صبر مي كني.
بچه، بغل به بغل و دست به دست مي شود، اما آرام نمي گيرد. پيش از اين هم رقيه هرگز آرام نبوده است؛ از كربلا تا همين خرابه. لحظه اي نبوده كه آرام گرفته باشد؛ لحظه اي نبوده كه بهانه پدر نگرفته باشد؛ لحظه اي نبوده كه اشكش خشك شده باشد و با زبان كودكانه اش، مرثيه نخوانده باشد.
انگار داغ رقيه بر خلاف سن و سالش، از همه بزرگتر است. به همين دليل، در تمام طول راه و همه منزله اي بين راه، همه ملاحظه او را كرده اند. به دلش راه آمده اند، در آغوشش گرفته اند. دلداري اش داده اند، به تسلايش نشسته اند و يا دست كم پا به پاي او گريسته اند. هر بار كه گفته است: «كجاست پدرم؟ كجاست پناهگاهم؟» همه با او گريسته اند و وعده برگشت پدر از سفر را به او داده اند.
هر بار كه گفته است: «سكينه جان! دل و جگرم از تكان هاي شتر آب شد»، دل و جگر همه براي او آب شده است. هر بار كه گفته است: «عمه جان! از ساربان بپرس كي به منزل مي رسيم؟» همه تلاش كرده اند كه با نوازش او، سخن گفتن با او و دادن وعده هاي شيرين به او، رنج سفر را برايش كم كنند.
اما امشب انگار ماجرا فرق مي كند؛ اين گريه با گريه هميشه تفاوت دارد. اين گريه، گريه اي نيست كه به سادگي، آرام بگيرد و به زودي پايان پذيرد. انگار نه خرابه، كه شهر شام را بر سرش گذاشته است. اين دختر سه ساله، فقط خودش كه گريه نمي كند؛ با مويه هاي كودكانه اش، همه را به گريه مي اندازد و ضجه همه را بلند مي كند.
تو هنوز بر سر سجادهاي كه از سر بريده حسين مي شنوي مي گويد: «خواهرم! دخترم را آرام كن!» تو ناگهان از سجاده كنده مي شوي و به سمت سجاد مي روي. او رقي را در آغوش گرفته است، بر سينه چسبانيده است و مدام بر سر و روي او بوسه مي زند و تلاش مي كند با لحن شيرين پدرانه و برادرانه آرامش كند، اما موفق نمي شود.
تو بچه را در آغوش مي گيري و به سينه مي چسباني و از داغ سوزنده كودك وحشت مي كني: «رقيه جان! رقيه جان! دخترم! نور چشمم! به من بگو چه شده عزيز دلم؟ بگو كه در خواب چه ديده اي! تو را به جان بابا حرف بزن!»
رقيه كه از شدت گريه به سكسكه افتاده است، بريده بريده مي گويد: «بابا، بابا را در خواب ديدم. بابا خودش به من گفت بيا!»
تو با هر زباني كه بلدي و با هر شيوه اي كه هميشه او را آرام مي كرده اي، تلاش مي كني آرامش كني و از ياد پدر غافلش گرداني، اما نمي شود. اين بار ديگر نمي شود. گريه او، بيتابي او و ضجه هاي او، همه كودكان و زنان خرابه نشين را و سجاد را آنچنان به گريه مي اندازد كه خرابه يكپارچه گريه و ضجه مي شود و صدا به كاخ يزيد مي رسد.
يزيد كه مي شنود دختر حسين به دنبال سر پدر مي گردد، دستور مي دهد سر او را به خرابه بياورند. ورود سر بريده امام به خرابه انگار تازه اول مصيبت است. رقيه خود را به روي سر مي اندازد و مثل مرغ پركنده پيچ و تاب مي خورد. مي نشيند، برمي خيزد، دور سر مي چرخد، به سر نگاه مي كند، بر سر و صورت و دهان خود مي كوبد، خم مي شود، زانو مي زند، سر را در آغوش مي كشد، مي بويد، مي بوسد. خونِ سر را با دست و صورت و مژگان خود مي سترد و با خون خود كه از دهان و گوشه لب ها و صورتش جاري شده، در مي آميزد. اشك مي ريزد، ضجه مي زند، صيحه مي كشد، مويه مي كند، روي مي خراشد، گريه مي كند، مي خندد. تاول هاي پايش را به پدر نشان مي دهد؛ شكوه مي كند، دلداري مي دهد، اعتراض مي كند، تسلي مي طلبد و خرابه و جان همه خراباتيان را به آتش مي كشد.
- بابا! چه كسي محاسن تو را خونين كرده است؟
- بابا كي رگ هاي تو را بريده است؟
- بابا! چه كسي در اين كوچكي مرا يتيم كرده است؟
- بابا! چه كسي يتيم را پرستاري كند تا بزرگ شود؟
- بابا! اين زنان بي پناه را چه كسي پناه دهد؟
- بابا! اين چشم هاي گريان، اين موهاي پريشان، اين غريبان و بي پناهان را چه كسي دستگيري كند؟
- بابا! شب ها وقت خواب چه كسي برايم قرآن بخواند؟ چه كسي با دست هايش، موهايم را شانه كند؟ چه كسي با لب هايش، اشك هايم را بروبد؟ چه كسي سرم را بر انويش بگذارد؟ چه كسي دلم را آرام كند؟
كاش مرده بودم؛ بابا! كاش فداي تو مي شدم! كاش زير خاك بودم! كاش به دنيا نمي آمدم! كاش كور مي شدم و تو را در اين حال و روز نمي ديدم. مگر نگفتند به سفر مي روي بابا؟ اين چه سفري بود كه ميان سر و بدنت فاصله انداخت؟ اين چه سفري بود كه تو را از من گرفت؟
- باباي شجاع من! چه كسي جرأت كرد بر سينه تو بنشيند! چه كسي جرأت كرد سر تو را از بدنت جدا كند؟ چه كسي جرأت كرد دخترت را يتيم كند؟
- بابا! كجا بودي وقتي ما را بر شتر بي جهاز نشاندند.
- تو كجا بودي بابا! وقتي به ما سيلي مي زدند.
- بابا! كجا بودي وقتي آب را از ما دريغ مي كردند.
- بابا! به ما گرسنگي مي دادند.
- عمه ام را كتك مي زدند.
- برادرم سجاد را به زنجير بستند.
- بابا! شب ها در بيابان هاي تاريك و ترسناك رهايمان مي كردند.
- بابا! تو كجا بودي وقتي مردم به ما مي خنديدند.
- كجا بودي بابا! وقتي ما بر روي شتر خواب مي رفتيم و از مركب مي افتاديم و زير دست و پاي شترها مي مانديم.
- بابا! كجا بودي وقتي مردم از اسيري ما شادي مي كردند و پيش چشمان گريان ما مي رقصيدند.
- كجا بودي بابا! وقتي بدن هايمان زخم شد و پوست صورتمان برآمد.
- بابا! كجا بودي وقتي عمه ام زينب، نمازهاي شبش را نشسته مي خواند و دور از چشم ما تا صبح گريه مي كرد.
- كجا بودي بابا! وقتي از زخم هاي غل و زنجيرِ سجاد خون مي چكيد.
- بابا! جان من فداي تو باد كه مظلوم ترين باباي عالمي! بابا! من اين را مي فهمم كه تو فقط باباي من نيستي؛ باباي همه يتيماني، پدر همه كودكاني امام دنيا و آخرتي، فرزند پيامبري، فرزند علي و فاطمه اي، پدر سجادي و پدر امامان بعد از خودي، تو برادر زينبي!
من اين را مي فهمم و خوب مي فهمم كه تو باباي همه كودكان جهاني و مي فهمم كه همه دنيا به تو نيازمند است. اما الآن من بيش از همه به تو محتاجم و بيشتر از همه، فرزند توام، دختر توام، دردانه توام. هيچ كس به اندازه من غربت و يتيمي و نياز دست هاي تو را احساس نمي كند. همه ممكن است بدون تو هم زندگي كنند، ولي من بدون تو مي ميرم. من از همه عالم به تو محتاج ترم. بيآب هم اگر بتوانم زندگي كنم، بي تو نمي توانم تو نفس مني. بابا! تو روح و جان مني! بيروح، بي نفس، بي جان، چه كسي تا به حال زنده مانده است؟ باب ! بيا و مرا ببر!
... زينب! زينب! زينب!
اين جا همان جايي است كه تو به اضطرار و درماندگي مي رسي. اين جا همان جايي است كه تو زانو مي زني و مرگت را آرزو مي كني. تويي كه در مقابل يزيد و ابن زياد، آن چنان استوار ايستادي كه پشت نخوتشان را به خاك ماليدي، اكنون، اينجا و در مقابل اين كودك سه ساله احساس عجز مي كني. چه كسي مي گويد اين رقيه بچه است؟ فهم همه بزرگان را با خود دارد. چه كسي مي گويد اين دختر، سه ساله است؟ عاطفه همه زنان عالم را مي پرورد. چه كسي مي گويد اين رقيه كودك است؟ زانوان بزرگترين عارفان را با ادراكش مي لرزاند.
نگاه كن! اگر ساكت شده است، لب هايش را بر لب هاي پدر گذاشته و چهار ستون بدنش مي لرزد. اگر صدايش شنيده نمي شود، تنها گوش شنواي پدر را شايسته شنيدن يافته است.
نگاه كن زينب! آرام گرفت! انگار رقيه آرام گرفت.
دلت ناگهان فرو ميريزد و صداي حسين در گوش جانت مي پيچيد كه رقيه را صدا مي زند و مي گويد: «بيا! بيا! دخترم! كه سخت چشم انتظار تو بودم».
شنيدن همين ندا، عروج روح رقيه را براي تو محرز مي كند. نيازي نيست كه خودت را به روي رقيه بيندازي او را در آغوش بگيري، بدن سردش را لمس كني و چشم هاي بازمانده و بي رمقش را ببيني. درد و داغ رقيه تمام شد. و با سكوت او انگار خرابه آرامش گرفت. اما اكنون ناگهان صيحه توست كه سينه آسمان را مي شكافد. انگار مصيبت تازه آغاز شده است. همه كربلا و كوفه و شام يك طرف و اين خرابه يك طرف. همه غم ها و درد ها و غصه ها يك طرف و غم رقيه يك طرف.
نه زنان و كودكان كاروان و نه سجاد و نه حتي فرشتگان آسمان نمي توانند تو را در اين غم تسلي بخشند. چگونه تسلي دهند فرشتگاني كه خود صاحب عزايند و پر وبالشان به قدري از اشك سنگين شده است كه پرواز به سوي آسمان را نمي توانند. تنها حضور مادرت زهرا مي تواند تسلي بخش جان سوخته تو باشد. پس خودت را به آغوش مادرت بسپار و عقده فرو خورده همه اين داغها و دردها را بگشا... .(107)
"سيدمهدي شجاعي"
غريبه شام
(زمان خواندن: 7 - 14 دقیقه)
- بازدید: 11523