برخیز ای جوان سر خود بر زمین مَکِشْ
تو زخم دیده ای پَـــرِ خود بر زمین مَکِشْ
ای مادری تر از همه کم دست و پا بزن
پـهلـــو شبیه مـادرِ خــود بر زمین مَکِشْ
بر تار گیسُـوانِ تو جـای لب رضـاست
این گیسوی مطهر خود بر زمین مَکِشْ
اسبابِ رقص و شادی زنها شدی چرا؟!
صورتبه پیشِهمسر خود بر زمین مَکِشْ
اینان ز دست و پا زدنت کِیْفْ می کنند
طاقت بیار و پیکر خود بر زمین مَکِشْ
برروی نازنینْ لبِ تو خاکوخون نشست
پس آیـههای کـوثـــرِ خود بر زمین مَکِشْ
شکر خدا که نیست تماشا کند رضـا
گوید دودیدهی ترِ خود بر زمین مَکِشْ
در کــربــلا پدر به پســر التمــاس کرد
برخیز ای جوان سَرِ خود بر زمین مَکِشْ
بس کن حسین آبرویِ خویش را مَبَر
زانــو کنار اکبــر خود بر زمین مَکِشْ
خجستهشاه حجازی خدیو خطّهی طوس
امام ثامن ضامن یگانه شمس شموس
خلیل خالق یکتا سلیل فخر انام
دلیل عالم و آدم به ذکر یا قدوس
شه سریر سیادت مه سپهر جلال
که آفتاب رباید ز خاک راهش بوس
سرور سینهی زهرا که در همه آفاق
گشوده باب طرب مولدش به روی نفوس
به قصر قدر و مقامش چو مهر عالمتاب
فروغ ماه بود همچو شمع در فانوس
شها تویی که مراد از در تو میجویند
جهانیان همه از مؤمن و یهود و مجوس
صفای روضهی کویت چو بنگرد رضوان
به باغ خلد بساید بههم کف افسوس
به جنب جاه و جلال تو هر مقام منیع
بود چو رود روان در کنار اقیانوس
به هر مرام تویی دلپذیر، نفس نفیس
به هر مقام تویی بینظیر، رأس رؤوس
هدایت تو کند منع گر مرام مسیح
به دیر نالهی یارب برآید از ناقوس
به کیش اهل درایت بود گناه عظیم
ز لطف عام تو گر بندهای شود مأیوس
ستوده جمله صفات تو همچو گوهر ذات
به چشم مردم صاحبنظر بود محسوس
اگر سخن ز سخای تو در میان آید
یک از هزار نگنجد به کنز یا قاموس
گدای کوی تو داند که در فلک بهرام
به بام قصر جلال تو مینوازد کوس
به هر مقام بود بوی خاک درگه تو
چه جای تخت سلیمان و گنج دقیانوس
بر آستانهی قدس تو سرنهاده شکیب
بدین امید که با قدسیان بود مأنوس
شکیب اصفهانی